نیازمندی های صبح اصفهان

اقتصاد

داستان جالب شرط بندی

شرط بندی یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رییس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده […]

داستان جالب ملانصرالدین

شرط بندی ملانصرالدین   در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا بیا شرط بندی کنیم اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی، در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و […]

داستان جالب شجاعت

شجاعت سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج می برد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به […]

داستان جالب وقتی بچه بودم

وقتی بچه بودم وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت: می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. […]

داستان جالب شایعه ای که پخش شد

شایعه ای که پخش شد زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند.شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود و غیبت نموده بود، متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او […]

داستان جالب شاگرد تنبل کلاس

شاگرد تنبل ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣۴٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. […]

داستان جالب کشاورز و شاهین

کشاورز و شاهین روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد. شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز […]

داستان جالب شاهراه

شاهراه سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیک‏ سیرت و با جمال. در کودکى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى ‏سوخت. روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم که حُکم کنى و ظالم را […]

داستان جالب شاه عباس

شاه عباس شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟ وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند! شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش […]

داستان جالب شادی وغم کنار آب

شادی و غم کنار آب در روزی بهاری، شادی و غم در کنار دریاچه ای به هم رسیدند. به هم سلام کردند و کنار آب های آزاد نشستند و گفت و گو کردند. شادی از زیبایی زمین و شگفتی هر روزه ی زندگی در جنگل و کوه ها و ترانه ی برخاسته در سپیده دم […]