شاهین چنگیزخان مغول یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با […]
داستان جالب پادشاه وتابلوها
پادشاه وتابلوها پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل […]
داستان جالب قضاوت نکنیم
قضاوت نکنیم پسر ۲۴ ساله ای که از پنجره قطار بیرون را می دید فریاد زد … پدر، ببین درخت ها دارند پشت سر می روند! پدر لبخندی زد و زوج جوانی که در آن نزدیکی نشسته بودند، با ترحم به رفتار پسر ۲۴ ساله نگاه کردند، ناگهان او دوباره فریاد زد … پدر، ببین […]
داستان جالب شکایت دختر به پدر
شکایت دختر به پدر روزی روزگاری دختری به پدرش شکایت کرد که زندگی اش اسفبار است و نمی داند چگونه می خواهد آن را بسازد. او همیشه از جنگیدن و مبارزه خسته شده بود. به نظر می رسید درست زمانی که یک مشکل حل شد، مشکل دیگری به زودی به وجود می آید. پدرش که […]
داستان جالب دو کوزه
مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی میبست؛ چوب را روی شانهاش میگذاشت و برای خانهاش آب میبرد. یکی از کوزهها کهنهتر بود و ترکهای کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانهاش را میپیمود نصف آب کوزه میریخت. مرد دو سال تمام همین کار را میکرد. کوزه سالم و نو […]
داستان ضربه کوچک
ضربه کوچک مسافر تاکسی، آهسته روی شونهی راننده زد، چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ […]
داستان جالب مرد صورت زخمی
مرد صورت زخمی تو اون سفر، ما بیست و پنج نفر بودیم. ماه ژوئن بود، ولی با این حال هوا به شدت سرد بود. زمستون اون سال در کانادا یک عالمه برف باریده بود. بنابراین، آب رودخونه بالاتر از حد معمول بود. راهنماهای ما دربارهی شرایط غیرمعمول رودخونه توضیح دادن، اما هیچکدوم ازما انقدرها نگران […]
داستان جالب دو عاشق
دو عاشق باربارا 19 ساله بود و مایکل 21 ساله که عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند. آن دو عاشق جوان، خصوصیات مشترک فراوانی داشتند؛ اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدارعشق افلاطونی و نقطه اشتراک بعدیشان اینکه هر جفتشان اهل مطالعه مجلات خانوادگی بودند. آن روز که قرار بود ساعت پنج بعد […]
داستان جالب صدای مادرم
صدای مادرم دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان پسرم سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم: من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی […]
داستان جالب انتخاب شاهزاده
انتخاب شاهزاده سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت که تصمیم به ازدواج گرفت. او می خواست با یکی از دخترهای سرزمین خودش ازدواج کند. به همین دلیل همه دخترهای جوان آن سرزمین را دعوت کرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب کند. در بین این دخترها دختری وجود داشت که خیلی […]