داستان جالب شوخی بیجا

شوخی بیجا هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می گفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید … پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در […]