مردی در یک خانهی کوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می کرد. او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می کرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دلانگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود. ؟روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می کنم، به من بگویید چرا این کار را می کنید
آن گونه که شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من کاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانعکنندهای نیست. البته نمیتوانم ببینم که چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس کنم. من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را که می کارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و کنار باغچهی من می ایستد. اگر این تکه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشمپوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند.» مرد به فکر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم.» باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می کنند؛ می ایستند و کمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.