داستان جالب شکر نعمت

شکر نعمت

هوا بدجور طوفانی بود و پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هردو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لرزیدند. پسرک پرسید:” ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟”

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمیزد و نمیتوانستم به آنها کمک کنم. وقتی چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچکشان قرمز شده بود، گفتم: ” بیایین تو یه فنجون چای براتون درست کنم”

آنها را کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد فنجایی چای و کمی نان و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد و بعد پرسید:” ببخشین خانم! شما پولدار هستید؟!”نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم:” ما… نه!” دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت:” آخه رنگ فنجون و نعلبکی به هم میخوره.”

 

 

اشتراک گذاری
برچسب‌ها:

مطالب مرتبط

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *