یک لیوان شیر
پسرک با وجودی که فقیر بود، از راه دست فروشی امرار معاش میکرد تا بتواند برای ادامه تحصیل خود پول جمع کند. آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود، بشدت گرسنه بود و نمیدانست چگونه خود را سیر کند. فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود، ناچار زنگ مغازهای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی باقی مانده بود، تکه نانی بخرد. ولی همین که صاحب مغازه در باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟
خانم فهمید که پسرک گرسنه است. داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آوردو پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیب خود کرد و گفت: خانم چقدر پولش می شود؟
خانم جوان دستی بر سر پسرک کشید و با لبخند گفت: خداوند به ما یاد داده است که بابت محبتی که میکنیم، پول درخواست نکنیم.پسرک تشکر کرد و رفت.