انتخاب شاهزاده
سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت که تصمیم به ازدواج گرفت. او می خواست با یکی از دخترهای سرزمین خودش ازدواج کند. به همین دلیل همه دخترهای جوان آن سرزمین را دعوت کرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب کند.
در بین این دخترها دختری وجود داشت که خیلی فقیر بود، اما شاهزاده رو خیلی دوست داشت و مخفیانه عاشقش شده بود. وقتی دختر قصه ما می خواست به مهمانی شاهزاده برود، مامانش بهش گفت: دخترم چرا می خواهی به این مهمانی بروی تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد؟
دخترک گفت: مامان اجازه بده تا بروم و شانس خودم را امتحان کنم تا حداقل برای آخرین بار او را ببینم.
روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده رو به تمام دخترا کرد و گفت من به هر کدوم از شما یه دانه گل میدهم و هر کس که ظرف شش ماه زیباترین گل دنیا رو پرورش بده همسر من می شود.
دخترک فقیر هم دانه را گرفت و آن را تو گلدان کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترک با تمام علاقه به گلدان می رسید و به اندازه بهش آب و آفتاب می داد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.
سرانجام شش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترک گلدان خالی خودش رو تو دستاش گرفت و توی صف ایستاد. اما دخترای دیگه هر کدوم با گل های بسار زیبا و جالبی که تو گلدان داشتند تو صف ایستاده بودند.
شاهزاده به گل ها و گلدان ها نگاه می کرد اما از هیچ کدام راضی نبود. تا اینکه نوبت به دخترک فقیر رسید. دخترک از اینکه گلی تو گلدان نداشت، خجالت می کشید اما شاهزاده وقتی گلدان خالی را دید با تعجب و تحسین به دخترک خیره شد. رو به تمام دخترها کرد و گفت: «این دختر ملکه آینده این سرزمینه.»
همه متعجب شده بودند. دخترهای دیگه با گلدان های قشنگی که داشتند حرصشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتند که« اون دختر اصلا گلی تو گلدان نداره.»
شاهزاده گفت: «بله درسته که هیچ گلی توی این گلدان سبز نشده اما باید بدانید که همه دانه هایی که من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از اون دانه ها سبز می شد . همه شما تقلب کردید ولی این دخترک زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمینه!!!