حضرت سلیمان وجغد کوچولو
روزی بود، روزگاری بود. حضرت سلیمان که فرمانروای تمام جانوران بود، با زنی ازدواج کرد. روزی این زن به حضرت سلیمان گفت: «یک قالیچهی قشنگ و یک رختخواب نرم از پر پرندهها برایم درست کن».
در آن زمان جانوران هم میتوانستند صحبت کنند. خوب حضرت سلیمان پیغامی برای پرندهها فرستاد و دعوتشان کرد که بیایند پیش او. خیلی نگذشت که تمام پرندهها با شکل و رنگ متفاوت پرواز کردند و دور و بر حضرت سلیمان جمع شدند. پیامبر خدا رو به پرندهها کرد و گفت: «همسرم از من خواسته که قالیچه و رختخوابی از پر نرم شما برایش درست کنم. حالا باید چند تا پر نرم از هر کدامتان بکنم. اما جغد کوچولو هنوز نیامده. پس منتظرش میمانم تا بیاید و بعد کندن پرتان را شروع میکنم.»
سرانجام جغد کوچولو هم رسید. حضرت سلیمان پرسید: «تا حالا کجا بودی؟ چرا این قدر دیر کردی؟»
جغد گفت: «ای پیامبر! به این خاطر دیر رسیدم که داشتم روز و شب، سنگ و گِل و مرد و زن را مقایسه میکردم.»
حضرت سلیمان خندید و پرسید: «کدام یک بیشتر بود؟ روز یا شب؟»
جغد گفت: «به نظرم روزها بیشتر از شبهاست چون وقتی مهتاب باشد، شب هم مثل روز روشن است.»
حضرت سلیمان پرسید: «خوب، جغد کوچولو! حالا بگو که سنگ در دنیا بیشتر است یا گِل؟»
جغد گفت: «سنگ از گل بیشتر است. چون کلوخ گل به محکمی سنگ نیست.»
حضرت سلیمان گفت: «حالا بگو مردها بیشترند یا زنها؟»
جغد گفت: «ای پیغمبر! زنها خیلی بیشتر از مردها هستند. چون وقتی مردی تسلیم خواستههای زنش میشود، این مرد هم زن است.»
حضرت سلیمان پرسید: «پس من که میخواهم پرهای پرندهها را بکنم تا قالیچهی قشنگ و رختخواب نرمی برای همسرم بسازم، زن به حساب میآیم؟»
جغد گفت: «همین طور است. تو هم میتوانستی خوب فکر کنی و بعد خواستهی همسرت را قبول کنی، نه این که زود به حرفش عمل کنی.»
حضرت سلیمان رو کرد به پرندهها و گفت: «فرزندان من! بروید. هرجا دوست دارید پرواز کنید.»
به این ترتیب آنها دوباره آزاد شدند و حضرت سلیمان رو کرد به همسرش و گفت: «چند وقت دیگر بهات اجازه میدهم که موهای ریشم را بچینی. اما دیگر اجازه نمیدهم یک کلمه راجع به چیدن پر پرندهها حرف بزنی.»